محمد پارسا عشق مامحمد پارسا عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

بهانه زندگی

اولین ها

بعد این همه مدت این اولین باری بود که اینطور می خندیدی.. امروز م برای اولین بار دست چپتو  بلند می کردی به سمت دهن کوچولوت می بردی و می مکیدی. قبلا هم چند بار انگشتتو مکیده بودی اما وقتی می ذاشتمت رو دوشم می تونستی این کار و انجام بدی..اما امروز می مکیدی و صدا در می اوردی و خودت ذوق می کردی.. راستی امروز رفتیم خونه عمه جون هاجر و بردت حموم . اخه آناجون رفته بوذ  مشهد.  البته اول بهسا جون بعدش علیرضا جون و بعدش نیکا جون و آخر نوبت تو شد..آخه تو خوابیده بودی مامانی خاله جون نسیم هی مماختو فشار داد تا بیدار شی خواب خواب بودی بهسا  8 ماهشه دختر خاله جون نسیم علیرضا 7 ماهشه پسر خاله جون عاطفه نیکا 17 ما...
28 آذر 1393

خنده های یواشکی با مامانی

چند وقتیه پارسا جون با مامانی یواشکی می خنده آخه دیگه الان تو سه ماهگی هستی عزیزکم. وقتی شیر می خوری به چشمام نگاه می کنی و می خندی از ته دل. همه می گفتن این پسر چرا نمی خنده آخه خبر ندارن عزیزکم که تو فقط  وقتی با بابایی و مامانی هستی می خندی. جیگر مامان اگه ساعت 10 شب بخوابه 2 بیدار میشه و شیر می خوره . دیشب حدودا ساعت  1 بود که خوابیدی. ساعت 5 بود هر کار کردم که بیدر شی و شیر بخوری اصلا بیدار نمی شدی..خیلی خواب سنگینه هر کار کنم تا خودت نخوای اصلا بیدار نمی شی... بعضی وقتها برات نگران می شم اخه از هر کی می پرسم میگن نی نی شون شب ها بیدار میشه و گریه می کنه و شیر می خوره ولی تو اینجوری نیستی..نمیدونم این خوبه یا...
26 آذر 1393

واکسن دو ماهگی

صبح 11 آذر قرار بود که بریم مرکز بهداشت تا واکسن پنتاوالان بهت بزنیم. من لباستو پوشوندم و بابای بغلت کرد و از پله ها بردت پایین تا من برسم دم در دیدم بابایی رسیده مرکز بهداشت آخه فاصله خونه تا اونجا خیلی کم بود..خدا رو شکر بیدار بودی آخه همیشه اون موقع از صبح، خواب بودی. بعد از کنترل قد و وزن،(قد 60 سانتی متر و وزنت با لباس زمستونی که تنت بود 6 کیلو 300 گرم) بابایی نگه ات داشت تا واکسن بزنن.. واای خدا دلم داشت پرپر میشد به اندازه 30 ثانیه جیغی کشیدی که فکر کنم بعد اولین روز به دنیا اومدنت اصلا اون شکلی گریه نکرده بودی..آروم آروم نوازشت کردم از شدت گریه زیاد خوابت برد. وقتی برگشتیم خونه من و بابایی مدام پارچه می...
19 آذر 1393

خانواده کوچک ما

بعد از 50 روز از به دنیا اومدنت فکرشم نمی کردم که حتی وقت نداشته باشم از جام بلند شم و صبحونه بخورم ما با همه انها هر روز بیشتر از روز قبل برام عزیز ی.. با اینکه هنوز دو ماهت نشده کاملا صدا ها رو تشخیص می دی و وقتی من باهات حرف می زنم مدام دنبال شیر هستی فدات بشم که پسرم انقد باهوشه بابای عادت داده بهت که هر وقت خوابت میاد بغلت کنه و  دور تا دور این اتاق رو دور بزنه و و برات لالایی بخونه تا بخوابی اما من میذارمت روی پاهام مامانی  اما بازم با لالیی هام می خوابی همه کارهات دقیق و منظمه.. سرساعت می خوابی سر ساعت باید پوشاکتو عوض کنم و به موقع باید شیر بهت بدم. انقد باهوشی که هنوز دو ماهت نشده صدای منو  بابایی رو ا...
30 آبان 1393

شیرخوارگان حسینی

اون روز هوا خیلی سرد بود و آنا جون نذاشت بریم مراسم شیر خوارگان ترسیدم سرما بخوری برا همین تو خونه آناجون لباس پوشندم تنت و چند تا عکس ازن انداختم. ایشلا سال دیگه که یک ساله شدی میبرمت مراسم شیرخوارگان. ...
4 آبان 1393

ده روز اول زندگی

با اومدنت  خونه کوچیک و ساکت ما برامون یه دنیای بزرگ و پر از شادی تبدیل شد  نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه صحیح و سالم تو بغلم هستی و چهره پاک و معصومتو می بینم و کلی ذوق می کنم... مادرجون شنبه 19 مهر برای اولین بار بردت به حموم 19 مهر 1393 ساعت 11:30 صبح   ...
4 آبان 1393

تولدت مبارک عزیزم

بالاخره انتظار به سر رسید و تو رو در آغوش گرفتم عزیز دلم هرگز این روز از دل و ذهنم فراموش نخواهد شد. به این دنیای قشنگ خوش اومدی عزیزم دوستت دارم  عزیزکم 1393/07/10 11 صبح بیمارستان فلسفی گرگان وزن: 3400 گرم قد: 51سانتی متر     ...
4 آبان 1393

شب قبل تولد

شب قبل تولدت عزیز دلم، من و مادر جون و خاله  مریم و خاله طلعت و البته بصیره جون و مرضیه طلا اتاقتو آماده کردیم...بصیره جون و مرضیه کوچولو انقدر ذوق و شوق داشتن که نمیشه از خوشحالیشون حرف زد ..دقیقا عین من وبابا رضا. خیلی خوشگل چیدن..و دیر وقت از خونه مون رفتن اما من کمرم خیلی درد گرفته بود..اون شب تا صبح به این فکر می کردم که فردا قراره تو رو ببینم..لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفتی شادی عجیبی تو دلم بود.از خدا کمک خواستم و بهش گفتم که تو رو صحیح و سالم بهم بده نازدانه من...و اون شب هر طوری بود گذشت...                       ...
4 آبان 1393

تاریخ تولد

نمی دونم از چی باید حرف بزنم از روزهایی که به سلامت عبور کردیم و یا از روزهایی که  در انتظارش هستیم. نگرانی عجیبی تو دلم افتاده هرلحظه که احساس می کنم به روز تولدت نزدیکتر می شم شادی همراه با اضطراب سراغم میاد. خانم دکتر تابنده دیروز ، 10 مهر را برا تاریخ تولدت  تو دفترچه ام یادداشت کرد..و گفت که روز قبلش باهام تماس بگیر تا دقیقا بهت بگم چیکار کنی .یه بار هم برای اینکه دقیقا بدونم بیمارستان کجاست به باباجون گفتم که نشونم بده. دیروز وقتی برای نوبت دکتر رفته بودیم گرگان، سرویس تخت و کمد و ویترینتم سفارش دادیم قرار شد 7 مهر تحویل بده...از دست این بابا رضا که ماشالا صبور و ریلکسه و همیشه کارهاش دقیقه 90..برعکس مامانی که دوست...
30 شهريور 1393