محمد پارسا عشق مامحمد پارسا عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

بهانه زندگی

پسرخاله های ناناز

خاله جون یه چند وقتیه  اومده  شمال. شنبه نهار و شام مهمون ما بودند دوتاتون خیلی بامزه شده بودین علیرضا که مدام می خندید اخه 4ماه ازت بزرگتره تو فقط تو گهواره ات با باباجون بی صدا می خندیدی عصر یه کیک خوشمزه هم درست کردیم و با چای نوش جان کردیم .             ...
17 دی 1393

اولین ها

بعد این همه مدت این اولین باری بود که اینطور می خندیدی.. امروز م برای اولین بار دست چپتو  بلند می کردی به سمت دهن کوچولوت می بردی و می مکیدی. قبلا هم چند بار انگشتتو مکیده بودی اما وقتی می ذاشتمت رو دوشم می تونستی این کار و انجام بدی..اما امروز می مکیدی و صدا در می اوردی و خودت ذوق می کردی.. راستی امروز رفتیم خونه عمه جون هاجر و بردت حموم . اخه آناجون رفته بوذ  مشهد.  البته اول بهسا جون بعدش علیرضا جون و بعدش نیکا جون و آخر نوبت تو شد..آخه تو خوابیده بودی مامانی خاله جون نسیم هی مماختو فشار داد تا بیدار شی خواب خواب بودی بهسا  8 ماهشه دختر خاله جون نسیم علیرضا 7 ماهشه پسر خاله جون عاطفه نیکا 17 ما...
28 آذر 1393

خنده های یواشکی با مامانی

چند وقتیه پارسا جون با مامانی یواشکی می خنده آخه دیگه الان تو سه ماهگی هستی عزیزکم. وقتی شیر می خوری به چشمام نگاه می کنی و می خندی از ته دل. همه می گفتن این پسر چرا نمی خنده آخه خبر ندارن عزیزکم که تو فقط  وقتی با بابایی و مامانی هستی می خندی. جیگر مامان اگه ساعت 10 شب بخوابه 2 بیدار میشه و شیر می خوره . دیشب حدودا ساعت  1 بود که خوابیدی. ساعت 5 بود هر کار کردم که بیدر شی و شیر بخوری اصلا بیدار نمی شدی..خیلی خواب سنگینه هر کار کنم تا خودت نخوای اصلا بیدار نمی شی... بعضی وقتها برات نگران می شم اخه از هر کی می پرسم میگن نی نی شون شب ها بیدار میشه و گریه می کنه و شیر می خوره ولی تو اینجوری نیستی..نمیدونم این خوبه یا...
26 آذر 1393

واکسن دو ماهگی

صبح 11 آذر قرار بود که بریم مرکز بهداشت تا واکسن پنتاوالان بهت بزنیم. من لباستو پوشوندم و بابای بغلت کرد و از پله ها بردت پایین تا من برسم دم در دیدم بابایی رسیده مرکز بهداشت آخه فاصله خونه تا اونجا خیلی کم بود..خدا رو شکر بیدار بودی آخه همیشه اون موقع از صبح، خواب بودی. بعد از کنترل قد و وزن،(قد 60 سانتی متر و وزنت با لباس زمستونی که تنت بود 6 کیلو 300 گرم) بابایی نگه ات داشت تا واکسن بزنن.. واای خدا دلم داشت پرپر میشد به اندازه 30 ثانیه جیغی کشیدی که فکر کنم بعد اولین روز به دنیا اومدنت اصلا اون شکلی گریه نکرده بودی..آروم آروم نوازشت کردم از شدت گریه زیاد خوابت برد. وقتی برگشتیم خونه من و بابایی مدام پارچه می...
19 آذر 1393

خانواده کوچک ما

بعد از 50 روز از به دنیا اومدنت فکرشم نمی کردم که حتی وقت نداشته باشم از جام بلند شم و صبحونه بخورم ما با همه انها هر روز بیشتر از روز قبل برام عزیز ی.. با اینکه هنوز دو ماهت نشده کاملا صدا ها رو تشخیص می دی و وقتی من باهات حرف می زنم مدام دنبال شیر هستی فدات بشم که پسرم انقد باهوشه بابای عادت داده بهت که هر وقت خوابت میاد بغلت کنه و  دور تا دور این اتاق رو دور بزنه و و برات لالایی بخونه تا بخوابی اما من میذارمت روی پاهام مامانی  اما بازم با لالیی هام می خوابی همه کارهات دقیق و منظمه.. سرساعت می خوابی سر ساعت باید پوشاکتو عوض کنم و به موقع باید شیر بهت بدم. انقد باهوشی که هنوز دو ماهت نشده صدای منو  بابایی رو ا...
30 آبان 1393

شیرخوارگان حسینی

اون روز هوا خیلی سرد بود و آنا جون نذاشت بریم مراسم شیر خوارگان ترسیدم سرما بخوری برا همین تو خونه آناجون لباس پوشندم تنت و چند تا عکس ازن انداختم. ایشلا سال دیگه که یک ساله شدی میبرمت مراسم شیرخوارگان. ...
4 آبان 1393

ده روز اول زندگی

با اومدنت  خونه کوچیک و ساکت ما برامون یه دنیای بزرگ و پر از شادی تبدیل شد  نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه صحیح و سالم تو بغلم هستی و چهره پاک و معصومتو می بینم و کلی ذوق می کنم... مادرجون شنبه 19 مهر برای اولین بار بردت به حموم 19 مهر 1393 ساعت 11:30 صبح   ...
4 آبان 1393