شب جمعه 31 مرداد 93
امشب اولین سالگرد بابا بزرگمه نازدانه من، پارسال همین روزها بود که عزیزترین عضو خونواده مون یعنی بابابزرگمو از دست دادیم .3 شهریور 92....یادمه خودم بالای سرش سوره یس رو خوندم و با تموم شدن سوره اونم رفت ..رفت پیش خدا ...رفت پیش فرشته های مهربون.... خیلی دوسش داشتیم...پسر ناز من می خوام بهت بگم که همه ما مسافریم یه روزی میایم اینجا و ی روزی هم از اینجا میریم اما باید طوری زندگی کنیم که وقتی از این دنیا رفتیم همه ازمون به خوبی و مهربونی یاد کنند...مثل بابابزرگ من...کاش بودی و می دیدی که ما یعنی همه نوه ها چقد دوسش داشتیم و براش می مردیم...بابابزرگ فقط تونست از بین کوچولو های جدید خونواده ما و عمه جون خودم، نیکا رو ببینه اونم آخرین روزهای عمرش بود..نه بهسا و نه علیرضا هیچکدوم نتونستن دستهای پیر و زحمت کشیده بابابزرگ رو لمس کننن...یه وقت نگی چه مامانی بدی دارما...اینها رو دارم بهت می گم چون می خوام مثل یه مرد در مقابل تمام حقایق زندگی این دنیا که برای هر کسی ممکنه پیش بیاد وایستی عزیزکم تو برام از هر چیزی تو دنیا عزیزتری