جشن دندونی
اول خرداد94 یه جشن کوچولو با خاله جون ها و عمه جونی گرفتیم.مادر جون از روز قبلش تمام سبزی ها رو خریده بود و برده بود خونه پاکشون کرده بود و شسته بودشون..هیچ کار زیادی نمونده بود اون روز عزیز و عمه جون نمیخواستن بیان بالا نمیدونم چرا و آخرش هم نفهمیدم چرا اون روز ناراحت بودن بگذریم منهای همین قضیه خیلی بهمون خوش گذشت...
سالاد اولویه رو شب قبلش درست کردم با بابایی و فرداش خود بابایی تزیینش کرد.. دوتا کیک خوشمزه هم درست کردیم.
دیگه آخر جشن خوابت گرفته بود...اینم قیافه خواب آلود پسر گلم..قربونش برم.اصلا اذیتم نکردی...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی